سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ کارها نزد خدا بر روی زمین، دعاست . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----2965---
بازدید امروز: ----4-----
بازدید دیروز: ----3-----
اندیشه های پراکنده

 

نویسنده: حامد
جمعه 86/11/12 ساعت 1:0 صبح

ایشاا... هر چی امروز خوردی بالا بیاری...

می دونین امروز چی شد؟

ساعت 12 اینا بود که رفتم بیرون .

کجاش دیگه به شما ربطی نداره. ولی همینقدر بگم که از خونمون خیلی راه بود.

سوار تاکسی شدم. بعد از بیست دقیقه رسیدم به اونجایی که می خواستم برم.

گفتم که کجاش به شما ربطی نداره. هی فضولی نکن!!!

دستمو کردم تو جیبم یکی از سه تا دو هزار تومنی تو جیبم رو به راننده تاکسی دادم و شرش رو کم کرد.

می خواستم از خیابون رد بشم که یک پراید هاشبک مشکی با رینگای اسپورت با سرعت ??? کیلومتر به طرف من اومد سریع یه ملق زدم تو پیاده رو چیزی نمونده بود که به یک گوجه له شده تبدیل بشم.

رنگ صورتم مثل سیمان سفید شده بود.

به یارو بچه سوسوله راننده ماشین تا می تونستم فحش خوار مادر دادم.

گفتم خدایا این دیگه چی بود؟! فرشته مرگ با پراید هاشبک می یاد سراغ من؟

از خیابون با نهایت احتیاط رد شدم.

یه صندوق صدقه کنارم بود.

دستمو کردم تو جیبم و یک دو هزار تومنی در آورد و گرفتم جلو دهن صندوق. صندوق بیچاره بدجور نیگا می کرد. دهنش آب افتاده بود. آخه تو عمرش دو هزار تومنی ندیده بود...

منم یادم نمی یاد تا حالا تو صندوق پول انداخته باشم...

ولی مثل اینکه واقعا خطر از بیخ گوشم رد شده بود. شایدم ارزششو داشته باشه 2هزار تومن خرجش کنم.

یه هفت هشت دقیقه ای کنار صندوق وایستاده بودم.

صندوق بیچاره دیگه ضعف کرده بود.

ولی در نهایت دوهزار تومنی رو 4لا کردم و گذاشتم تو دهن صندوق.

رفتم سراغ کارم.

کارم که تموم شد اومدم کنار خیابون که ماشین بگیرم بر گردم خونه.

وایستادم.

دستمو کردم تو جیبم که آخرین دو هزار تومنی جیبم رو در بیارم تا برای تاکسی آماده کنم.

هر چی جیبامو گشتم بجز شپش و تار عنکبوت هیچ چیز دیگه ای نبود.

حال خرابی بهم دست داد.

اعصابم به هم ریخته بود.

داشتم دیوونه می شدم.

یعنی چی به سر دوهزار تومنیم اومده بود؟!!

نشستم کنار جوب ...

یهو بلد شدم و رفتم طرف صندوق صدقه...

یالا پول منو بده. یه نگاهی انداخت و زد زیر خنده...

به من می خندی؟ گفتم پولمو بده...

یا اون خیلی زرنگ بود یا من خیلی احمق.

بی خیالش شدم.

همینجوری که فکر می کردم پیاده رفتم طرف خونه.

?ساعت بعد خسته کوفته رسیدم خونه.

بعد که رسیدم به خونه یاد این شعر سیاوش افتادم:

                        از این و اون نیست        از ماست که بر ماست

می دونم زیاد ربطی به این قضیه نداشت. ولی خب چیکار کنم همین شعر یادم اومد.


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • آخرالـــــزمون ...
    کوفتت بشه

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •